نخستین جشنواره تئاتر معلولان استان خراسان رضوی با عنوان «پویش» آبان امسال در شهرستان سبزوار برگزار شد. در این جشنواره گروههای تئاتر معلولان با داوری نهایی محمود پاکنیت، مهوش صبرکن و علی روحی با یکدیگر به رقابت پرداختند و در نهایت آرا اعلام شد.
«بهاره صادقمسجدی» در این اعلام نتیجه، بهخاطر بازی در نمایشنامه «حلالم کن مادر» بهعنوان بازیگر سوم زن انتخاب شد. هنرمند ساکن محله امام هادی (ع) که به همین بهانه با وی تماس گرفتیم و صبحی را هماهنگ کردیم برای گفتگو با او و رفتن به منزلشان. آنجا بود که ایمان توکلی را هم شناختیم؛ هنرمند معلول دیگری که در همین جشنواره به عنوان بازیگر دوم مرد انتخاب شده است.
ایمان ساکن منطقه ما نیست و محل سکونتش منطقه ۱۱ است، اما بهاره همان آغاز ورودمان ما را غافلگیر کرد و گفت: «خواسته من بود که ایمان امروز اینجا باشد، چون او تاثیر بسیاری در موفقیت من داشته است.
همیشه همراهم بوده و میخواستم امروز در گفتگوی من با شهرآرامحله نیز حضور داشته باشد.»
با احترام به نظر بهاره بود که ایمان نیز در این مصاحبه همراه ما شد. بهاره و امید از مددجویان مرکز بازتوانی نیکوکاران شریف هستند، همانجا بوده که هر دو با هم و با تئاتر آشنا شدهاند. قصهها و حرفهایشان بس شنیدنی است.
بهاره تواناییهایش را میشناسد و قد همان توانایی، به ایدئالهایش در زندگی فکر میکند. برای همین است که در جواب آنهایی که به او و امثال او میگویند «در بازیگری دنبال چه میگردی؟ تا وقتی سوپراستارهای سینما هستند دیگر کسی به شماها نگاه نمیکند»
هیچکس از ما توقع ندارد در جایگاه فلان هنرپیشه زن ظاهر شویم. من به دنبال پیداکردن موقیعت خودم هستم
جواب میدهد: «هرکسی توانایی خودش را دارد. هیچکس از ما توقع ندارد در جایگاه فلان هنرپیشه زن ظاهر شویم. من به دنبال پیداکردن موقیعت خودم به عنوان یک بازیگر هستم و این را هم باور دارم که معلولیت محدودیت نیست.»
با همین اعتقاد است که تمام تلاشش را برای کسب موفقیت در هنرش میکند. ۲۷ ساله است و دیپلم کامپیوتر دارد و به گفته خودش مدرک پایان دوره بازیگری را از یکی از موسسات فرهنگی هنری مشهد گرفته است.
نخستین کار تئاتر را در چهاردهسالگی با شاهرخ رفوگران شروع کرده که دربارهاش میگوید: «آقای رفوگران سال ۷۹ بهعنوان مدرّس تئاتر، به مرکز بازتوانی شریف آمد و من نخستین کار هنری ام را با ایشان شروع کردم.
بعد از آن در یکی دیگر از موسسات معتبر، دورهای سهماهه را کنار بچههای سالم آموزش دیدم و مدرکم را گرفتم. آنجا با حمید کیانیان آشنا شدم و در تئاتر «من و پرندگان» به کارگردانی ایشان بازی کردم.
کار بعدیام دوباره با آقای رفوگران بود. ایشان به من پیشنهاد دادندکه اگر میخواهی پیشرفت کنی بیا بازی بچههای سالم را ببین و تجربه کسب کن. اینطور شد که نمایش «رسم زندگی» را با بچههای سالم کارکردم و در دانشگاه فردوسی آن را اجرا کردیم.
صادق مسجدی که کار در کنار گروه تئاتر «پویا» را نیز زیرنظر حمید جندقی و در مجتمع هاشمینژاد از سرگذرانده است، سرانجام در آخرین تجربه کاریاش با رضاجوان و در تئاتر «حلالم کن مادر» نقش همسر شهید را بازی کرده است؛ همان کاراکتری که بهخاطرش موفق به کسب رتبه سوم بازیگری درجشنواره «پویش» شده است.
او علاوهبر اینها دستی بر قلم دارد و به گفته خودش تاکنون مطالبش در روزنامههای مشهد به چاپ رسیده است.
بهاره از نظر پزشکی مشکل «سیپی» دارد، چون نارس به دنیا آمده است. وقتی میگوید من پنجماهونیمه و مرده به دنیا آمدم، مادرش ترجیح میدهد بقیهاش را خودش تعریف کند. محبوبه جوفروش مقدم میگوید: «دوران بارداری بر اثر ضربهای که به من وارد شد، بهاره پنجماهونیمه و فقط با ۷۰۰ گرم وزن متولد شد.
از روی نتیجه سونوگرافی به من اعلام کرده بودند که فرزندم مرده است، اما بعد از زایمان، یکی از پرستارها متوجه میشود که دست بهاره کمی تکان میخورد، آن وقت دخترم را داخل دستگاه میگذارند. بهاره تا ۹ ماه در خانه داخل دستگاه بود.
آنقدر کوچک بود که حتی نمیتوانستیم لباس تنش کنیم و او را لای پنبه میگذاشتیم. بهسختی بزرگش کردیم، تا هفتسالگی حتی کنترل نشستن نداشت و تا ۱۶ سالگی روی ویلچر بود. اگر پزشکش موقع تولد تشخیص میداد او زنده است بهاره دچار این مشکلات نمیشد.»
صادقمسجدی تا به حال ۲۱ بار عمل جراحی انجام داده است و خدا را شکر حالا هرچند به کندی و سختی، اما میتواند روی پاهای خودش بایستد، راه برود و انرژیای را که در وجودش هست، در کار هنریاش خرج کند.
هنرمند منطقه ما شش سال است که با خانوادهاش در محله امامهادی (ع) زندگی میکند. پدرش کارمند سیلو بوده و پنج سال است فوت کرده است. بهاره بهخاطر اینکه یک سال آخر عمر پدرش در این خانه سپری شده، حاضر به ترک این خانه و محله نیست و خاطرات پدرش را اینگونه برای خودش زنده نگهمیدارد.
او دو برادر نیز دارد که یکی از آنها ازدواج کرده و بهاره در حال حاضر به همراه مادر و یکی از برادرانش که دانشجوی معماری است، در این محله زندگی میکنند. ارتباط بهاره با همسایهها و هممحلهایهایش کمرنگ است. خودش میگوید: «سرم شلوغ است و بیشتر ساعات روز یا کلاس هستم یا سر تمرین و فرصتی برای رفتوآمد با همسایهها ندارم.».
اما مادر بهاره همسایههایش را میشناسد؛ «با آنها ارتباط دارم، البته، چون مشکلاتم زیاد است زیاد بیرون نمیروم. بسیار مهمان نواز هستم، اما خودم تمایل چندانی برای رفتن به مهمانی ندارم. چون دوست ندارم مردم به خاطردخترم با انگشت مرا به یکدیگر نشان دهند.»
محبوبه جوفروشمقدم اصالتا تهرانی است و پدرش نیز جانباز شیمیایی دوران دفاع مقدس بوده که ۱۲ سال است فوت کرده.
جوفروش بهعنوان مادری که فرزندی معلول دارد و حالا بهخاطر ایمان و هنر دخترش به او افتخار میکند، حرفی دارد که دلش میخواهد مخاطبان شهرآرامحله بشنوند: «اوایل که بهاره کوچک بود، برای شفایش خیلی دعا میکردم، اما بعداز مدتی به این نتیجه رسیدم که با همین شرایط فعلی میتوانم به وجود دخترم افتخار کنم و فکرکردم شاید اگر فرزندم سالم بود تواناییهای امروزش را نداشت و من هم حس الانم را به او نداشتم.
از تلخترین خاطره زندگیاش نیز میگوید؛ از بیمهری عدهای به بهاره. از روزی نهچندان دور که چند نفر از آشنایان بهخاطر اختلافی خانوادگی، بهاره را در خانه خودش و جلوی چشم مادرش به سخره میگیرند و آزارش میدهند.
محبوبهخانم هیچوقت آن روز را فراموش نمیکند چراکه دلش سر آن موضوع طوری شکسته که سر هیچ اتفاقی اینگونه نشده است. اینها را تعریف میکند تا کمی از رنج خانوادههایی بگوید که فرزندان معلول دارند و گاه و بیگاه موردبیمهری آدمهای اطرافشان قرار میگیرند. میگوید: «آن افراد حالا بیایند موفقیت بهاره را ببینند!»
ایمان توکلی ساکت نشسته است و فقط به حرفهای ما گوش میکند. بهاره از نخستین برخوردش با او برایمان میگوید: «سر کلاس آقای قصابیان بودم که از من خواستند بروم ایمان توکلی را به کلاس بیاورم. وقتی او را روی ویلچر با جثه ضعیفش دیدم، ترسیدم او را زمین بزنم.
رفتم جلو و زمانی که داشتم از روی رمپ، ایمان را بالا میآوردم، تعادلم را از دست دادم و زمین خوردم، بعد ویلچر کج شد و ایمان هم از پشتِ سر روی زمین افتاد. همان اتفاق باعث آشنایی ما شد. پس از آن بود که با یکدیگر کار تئاتر هم انجام دادیم.
او خیلی مواقع به من کمک کرده است؛ مثلا زمانی که در تئاتر حلالم کن مادر، نقش همسر شهید را به من دادند، همه مخالفت کردند و گفتند که من از عهدهاش برنمیآیم. تنها کسی که حمایتم کرد، ایمان توکلی بود. من هم تمام سعیام را کردم تا ثابت کنم از عهده ایفای این نقش برمیآیم و شکر خدا در جشنواره مقام هم آوردم.»
این جمله کوتاه را توکلی میگوید وقتی که از او میپرسیم چرا از بهاره برای ایفای نقش مادر شهید حمایت کرده است. بعد از او میخواهیم از خودش بگوید. توکلی ۲۵ ساله است و تا کلاس پنجم ابتدایی درس خوانده، گرچه خیلی بیشتر از این سطح، میفهمد و حرف میزند.
معلولیتش مادرزادی است و دو سال است کار تئاتر میکند. یک خواهر و یک برادر دارد و پدرش قاضی دادگاه است. ورودش به تئاتر با پیشنهاد یکی از مشاوران مرکز شروع شده که ایمان را تشویق کرده وارد این هنر شود. خودش میگوید: «اولین استادم آقای احسان قصابیان بود، شش ماه با ایشان کار کردم و بعد هم با آقای جوان و آقای سیگاریان وفا آشنا شدم و کارم را با آنها ادامه دادم.»
توکلی و صادقمسجدی قرار است دیماه برای مسابقات کشوری به تهران بروند و آرزوی ایمان این است: «دلم میخواهد آنجا با یک کارگردان مطرح برای بازی در فیلمش قرارداد ببندم. این اتفاق عجیبی نیست فقط باید برای این کار یک پرستار دراختیارم بگذارند.»
تو صحنه را شکستی، کمتر اتفاق میافتد بازیگری از بین جمعیت بلند شود و برای ایفای نقش روی سن برود.
«حکایت من حکایت کسییه که عاشق دریاست، اما قایقی نداره. حکایت من حکایت کسییه که دلباخته سفره، اما همسفری نداره. اشک میریزه، اما گریه نمیکنه. زجر میکشه، اما ضجه نمیزنه. درد داره، اما نمیناله. از این دنیا دلم گرفته که پاهام رو ازم گرفته. چقدر خداخداکنم دلت بلرزه. مگه نمیگی گریه دلشکسته به دنیا میارزه؟»
ایمان این دیالوگها را برایمان با لحنی میگوید که روی صحنه اجرایش میکند، طوری که ته دلمان میلرزد از شنیدنش و بهاره میگوید: «من این دیالوگها را خیلی دوست دارم.»
ایمان بهواسطه همین نقشش بوده که جایزه دوم بازیگر مرد را از دست محمود پاکنیت و مهوش صبرکن گرفته است.
ورود بهاره به صحنه نیز به قول خودش ورودی متفاوت بوده است چراکه وسط نمایش از بین تماشاچیها بلند میشود و هراسان روی سن میرود؛ «وقتی از جایم بلند شدم خانم صبرکن پشت سر من نشسته بود و اصلا انتظارش را نداشت.
بعدا به من گفت تو صحنه را شکستی، کمتر اتفاق میافتد بازیگری از بین جمعیت بلند شود و برای ایفای نقش روی سن برود.»
مادر شهیدی که بهدنبال پسرش «امید» میگردد، نقشی است که بهاره صادقمسجدی آن را ایفا کرده است. در بخشهایی از دیالوگش اینطور میگوید: «امید تو پاره تن منی، همهکس منی، تنها دلخوشی منی، تو بهترین پسر دنیایی.
بعد از شهادت پدرت من برات هم پدر بودم هم مادر. سعی کردم جای خالی پدر شهیدت رو احساس نکنی. دلت میاد منو تنها بگذاری؟ اگه نمیتونی درست راه بری بهجاش دستات کار میکنن. تو مرد خونمی. آرزومه خوشبختشدنت رو ببینم.»
«ما قشر معلول از رد شدن از خیابان میترسیم. ویلچریها نمیتوانند سوار اتوبوس بشوند، حتی یک اتوبوس ویژه آنان در این شهر وجود ندارد. خود من میتوانم راه بروم، اما چون کند هستم بهسختی از وسایل نقلیه عمومی استفاده میکنم.
امثال ایمان هم فقط باید با آژانس این طرف و آن طرف بروند و کلی هزینه کنند. ما نمیتوانیم جایی استخدام شویم و کارکنیم، چون قادر نیستیم از پلههای ادارهها و شرکتهایی که آسانسور ندارند بالا برویم. سرویسهای بهداشتی معمولی موجود در بیشتر مکانها برای امثال ما قابل استفاده نیست.
ما در مجتمع هاشمینژاد ۱۰ روز تمرین میکردیم وچون نمیتوانستیم سرویس بهداشتی آنجا برویم، مجبور بودیم چیزی نخوریم. در شهر سبزوار هم که برای مسابقه رفتیم باز همین مشکل را داشتیم.»
گلایههای هنرمند محله امامهادی (ع) فقط به این موضوعات ختم نمیشود. او و توکلی دلشکسته هستند از مراسمی که برای تقدیر از گروه تئاتر آنان در مشهد برگزار میشود، اما حتی نام آنها خوانده نمیشود چه برسد به اینکه برای گرفتن تقدیرنامههایشان بخواهند روی سن بروند.
اسم سن که میآید ایمان پیشانیاش را نشان میدهد و اثر ضربهای که از افتادنش روی سن برایش به یادگار مانده است.
بهاره ابراز نارضایتی میکند از اینکه؛ «چرا مسئولان به این فکر نیستند که برای سنها رمپ و دستگیره بگذارند تا معلولان بتوانند راحت بالا بروند. ما بارها برای بالارفتن از پلههای بلند سن مشکل پیدا کردهایم.»
همینجاست که بهاره میگوید: «از آقای جوان و سیگاریان وفابه خاطر تمام زحماتشان و هم چنین به خاطر اینکه در اختتامیه جشنواره پویش به من کمک کردند تا از سن بالا بروم تشکر میکنم.»
بهاره در پایان گفتگو پیامی دارد برای آنهایی که معلولی در خانواده دارند. میگوید: «از قول من بنویسید بهجای اینکه از داشتن چنین فرزندی شرمنده باشند، برای آنها ارزش قائل شوند و تواناییهایشان را باور کنند.»
سوال و جواب با ایمان توکلی هم میماند برای آخرین جملات این گفتگو تا قدری دربارهاش تامل کنیم. ما میپرسیم «چقدر بیرون میروی؟» میگوید: «خیلی کم، چون از نگاه مردم میترسم.» میپرسیم «بعد از این همه سال هنوز به نگاههای آنها عادت نکردهای؟» جواب ایمان، ما را ساکت میکند که: «من به آنها عادت کردهام، این مردم هستند که هیچوقت به من عادت نمیکنند!»
* این گزارش چهارشنبه، ۱۸ دی ۹۲ در شماره ۸۵ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.